بـــــــــــتــــــــرس
ترسناک ترینها
درباره وبلاگ


سلام ب همگی من پریا هستم از داستان های ترسناک و اجنه خیلی خوشم میاد مثه ی سرگرمی میمونه برام لطفا نظر یادتون نره بوووووووس

پيوندها
سر دنده ال ای دی led
ردیاب مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بـــــــــــت










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 507
بازدید کل : 13530
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
parya

آرشيو وبلاگ
بهمن 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 19:3 :: نويسنده : parya

زمانی ک 17 ساله بودم ی شب با مامانمو خواهرم تا ساعت 2 شب نشستیم خاطره تعریف کردیمو کلیم خندیدیم منم ک حسابی خسته شده بود شب بخیر گفتم رفتم اتاقم ک بخوابم فضای اتاقم طوری بود ک وقتی درو باز میکردی اولین چیزی ک میدیدی ی چوب لباسیه بلند بود ک مامانم سلیقه ب خرج داده بود و اونو دوخته بود و انداخته بود روش ک این خودش توی شب مثه ی ادم چادر ب سره ترسناک بود خلاصه چراغو خاموش کردم رفتم دراز کشیدم چشام تازه داشت گرم خواب میشد ک یهو دیدم دره اتاق باز شد و ی نفر سیاهپوشه قد بلند نفس نفس زنان وارده اتاق شد و درو بست اول فک کردم بابامه چون اون راننده ی ماشین سنگینه و نیمه شب ها میومد خونه ولی از محالات بود ک نرسیده بیاد تو اتاقه من اونم با این وضع خلاصه سرتونو درد نیارم دیدم داره نفس نفس زنان داره میاد طرف من منم یهو از سره جام بلند شدمو گفتم بابا صدای نفسش قطع شد اونم ترسید  دوید سمت چوب لباسی 2 بار توری رو با دستش زد کنا ررفت پشتش قایم شد سریع پریدم لامپو روشن کردم دیدم هیچکسی جز من داخل اتاق نیس ک وحشت زده رفتم پیشه مامانم تا صبح هم همونجا خوابیدم با اینکه سالها از این ماجرا میگذره هر وقت تنها میشم اون شب یادم میاد حالا همش ب این فک میکنم ک اون ی جن بوده یا بختک؟؟؟مهر شده

 

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 21:14 :: نويسنده : parya

سلام اولش که داستان جدیدمو بخونید قیافتون اینجوری میشهConfused
دیشب مهمون از بندر عباس داشتیم من بودم ومامانم ومهمونمون که اسمش سهیلا بودودخترش
شام خوردیم مامانم جا انداخت تا بخوابن اما داشتیم سریال اولین انتخاب رو میدیدیم که مامانم شروع کرد به جیغ زدن من از ترس دهنم کج شد اینجوریConfused
دیدم در حموم کشیده میشه به داخل ومحکم میخوره بهم ما هممون از ترس داشتیم دنیا رو وداع میگفتیم وصدای غرش وحشتناکی میومد از حموم آخه در حموم ما سنگینه به سختی باز میشه من رفتم نزدیک در حمام شروع کردم آیه دفع جن خوندن وفایده نداشت هی میگفتم از جونم چی میخواید جن های عوضی زنگ زدم به حمید وگفتم بیا جن اومده واونم گفت تودیوونه ای وقطع کردBig Grin
صدای وحشتناک بیشتر میشد وما بیشتر جیغ میزدیم فامیلمون از حال رفته بود در تند باز وبسته میشد مامانم عصبی شد وگفت من باید تکلیف این خونه رو مشخص کنم ویه بسم الله گفت و وارد حموم شد درو کهباز کرد ..،سایمون،،سگم پرید طرفش وما از خنده بیهوش شدیم ۲ ساعت سر کارمون گذاشته بود رفته بود تو حموم و ددر پشتش بسته شده بود Big Grin
اینم بنظرم جالب بود
وآخر این داستان قیافتون Dodgyاینجوری شد مطمئنم

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 20:57 :: نويسنده : parya

سلام۳ سال پیش بود مادر بزرگم شبانه در حال آبیاری باغ وسیع خود بود که میگفت پاسی از شب گذشته بود که جسم ناپیدا ولی به حرارت آتش با وی برخورد کرد و او را ده قدمی عقب تر راند وبه زمین پرت کرد وتمام بدن او کبود شد صبح آن روز قضیه را برای من و مادرم تعریف کرد منم از ترس نزدیک بود سکته کنم امسال پس از فوت او قضیه آن شب را برای نامزدم تعریف کردم و قه قهه زد وگفت اصلا شب بریم خونه مادر بزرگت وبهت ثابت کنم این حرفا مزخرفه منم برای لجبازی رفتم تا نیمه شب بیدار بودیم وخوابش گرفت چشممو بستم تا نگاهم به پنجره ای که به باغ ختم میشد نیفتد نیم ساعت بعد دیدم نامزدم انگار کسی جلوی دهنشو گرفته باشه تقلا میکنه جیغ زدم ترسیدمنزدیکش شم بسم الله گفتم ویاد دعای حضرت علی افتادم برای دفع جن ۳ مرتبه خوندمش و نامزدم مانند کسی که از غرق شدن نجاتش داده باشند خر خر میکرد دووییدم طرفش تمام دست هاش کبود بود وگفت بیا فقط فرار کنیم ازینجا و تا الان اون بلا چندین بار مجددا سرش اومده و با کلی دعا ودرمون اثراتش کم تر شده البته وقتایی آیت الکرسی میخونم براش این اتفاق نمیفته Confused من واقعا معتقدم وجود داره حتی به تک تک اعضای فامیل ثابت کرده امUndecided

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 20:53 :: نويسنده : parya

۱۲ سالم بود متدین و نماز خون بودم از مدرسه اومدم خونه طبق معمول خونه کسی نبود در رو بستم و شروع به درس خوندن کردم خونه ما کنار قبرستان پر از درختیه داشتم درس میخوندم که دیدم از توی راه رو صدای پا میاد از ترس دزد رفتم نگاه کردم کسی پشت در نبود در حیاطو قفل کرده بودم پس گفتم حتما روزه گرفتتم ولی گرسنه نبودم باز نشستم صدا اومد ولی این بار صدایی بود که انگار انسانی رو دارند خفه میکنند وخس خس میکرد ترسیدم بسم الله گفتم داخل آشپز خانه رفتم کسی را ندیدم میز تلویزیون بزرگی داشتیم جثه کوچکم را پشتش پنهان کردم تلویزیون روشن بود ولی با صدای کم در کابینت ها محکم بهم میخورد وباز هم صدای خس خس گریه کردم حس کردم وارد خانه شده ودر کمد دیواری را باز کرد من از پشت میز تلویزیون یواشکی سرگ کشیدم صدای ممتد تلویزیون که موجود پنهانی کم وزیاد میکردش را شنیدم واز خدا خواستم بمن که برایشروزه گرفته بودم کمک کند هوا داغ وسنگین تر میشد نفس های تند میکشید انگار قصد پیدا کردنم را داشت جسم زرد رنگی را دیدم که دارد وارد اتاق خواب میشود داشتم سکته میکردم ولی کمی دور شد من با چشمانم بدن زشت او را دیدم انگار داشت با خودش حرف میزد ولی جمله ای با صدای ظریف ونامفهوم شب شده بود ومن مادر را تو دلم فریاد میزدم صدای زیبای ربنا از تلویزیون پخش شد و واشک ریختم اون موجود ترسناک با صدای وحشتناکی چرخ خورد وبه زمین افتاد اذان گفت ومن حاظرم دستم را روی قرآن بگذارم که هوای خانه سنگینی خود را از دست داد وعادی شد ولی در باز شد ومن باز ترسیدم صدایی مرا بخود خواند دخترم وقتی مادر چهره کبود شده من را دید گریست و این علنا واقعیت بود

مهر شدهمن میترسم

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 20:36 :: نويسنده : parya

این ماجرا هم خوندن داره!Big Grin

مادرم خواب دیده بوده که تو خونه ست و داره دنبال من میگرده.صدام کرده، اینور رفته، اونور رفته ولی پیدام نکرده...بعد شنیده که صدایی از بالا بوم میگه: من اینجام...بیا بالا!
دنبال صدا میره...از پله ها بالا میره و در بوم رو باز میکنه.میبینه من لب پشت بوم نشستم و اشاره میکنم بیاد پیشم...جلو میاد و با نگرانی میپرسه اینجا چیکار میکنی؟!؟!؟ خطرناکه دختر...
بعد دقت میکنه به ظاهر اون دختر که خیال میکرده منم!...موهای بلند طلایی داشته...لباس تو خونه ای قشنگی پوشیده بوده با یه دامن کوتاه... داشته لب بوم مثل بچه ها پاهاشو تکون تکون میداده...و پشتش به مادرم بوده ... وقتی چرخیده اونو دیده که قیافه کاملا شبیه به من داره...
زیبایی یه پری رو داشته با لبخبدی توصیف ناپذیر Heart ...با این حال برق شیطنت چشماش ولبخند جسورانش مادرمو ترسونده...و وقتی همزادم با یه جهش پایین پریده...مادر بیچارم که هنوز باور داشته اون منم!...قالب تهی میکنه... زجه ای از ته دل اینجوری: وای بچم!!!. Sad
با نادیده گرفتن وحشتش و اتکا به زانو های سستش خودشو تا لبه پشت بوم میکشه...
همزادم پایین وایسیده بوده و منتظر بالا رو نگاه میکرده!...لبه بوم زانو میزنه و چشم به دختر خیالیش میدوزه ... همزادم به طرف تخت وسط باغ اشاره میکنه...یعنی جایی که من همیشه برای درس خ.ندن میشینم...(خارج از گود: جالب اینجاست که وقتی این خوابو دیده موقع امتحاناتم بوده و من عادت داشتم هر روز برای درس خوندن به باغ برم و روی تخت بشینم!)
مامان اونجا منو میبینه و صدام میکنه .. منم بیخبر از همه جا سرمو از رو کتاب بلند میکنم و براش دست تکون میدم...همزادم از کنارم رد میشه با این حال من نمیبینمش!!! روی تخت میشینه و نگاه عجیبی به مادرم میندازه...

همین...اینجاش مادرم از خواب میپره!خنده

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 20:16 :: نويسنده : parya


17شایدم 18 ساله بودم که دختر خالم اومد دیدن من همیشه این حسو داشتم که یه چیزی دنبالمه و میخوادخودشو به من نزدیک کنه ما هم اینو دستاویز شوخی کردیم و گفتیم حتما یه جن عاشقمه و ازین حرفا کلی مسخره بازی دراوردیم علت وجود این چیز که نمیدونم چیه اتفاقای کوچکی بود که برایم میوفتاد من بچه درسخونی بودم وبیشتر وقتا تا پاسی ازشب درس میخوندم همیشه از تو باغ که خونمون وسطش بود یعنی دورتادورش باغ بود به استثناء حیلط جلو که به جاده ختم میشد و یه حیاط خلوت بقیه فقط باغ بود وباغ بعدشم تا چشم کارمیکرد مزارع برنج که وسط اونم یه باغ پردرخت متروکه بود خلاصه غروب رفتیم حیاط هوا اروم بودو بادی نمیزد ولی من که زیر درخت بودم یه برگ تاکید میکنم فقط یه برگ از اون بالا اروم مث پرکاه میرقصید میوفتاد روسرمن جامو تغییر میدادم تکرارمیشد تاریکترکه شد دیدم از وسط باغ چیزی نزدیک میشه یعنی صدای خش خش برگ خشک زیر پا رو به وضوح میشنیدم ولی میدونستم ادمی اونجا نیس صدا هی نزدیک و دور میشدبعدش سوزشی روی پهلوم احساس کردم به اندازه یه ناخن بلند روی بهلو خراشیده شده بود وجاش یه خط قرمز خون بود نمیدونید چه حالی شدم از ترس فرارکردیم رفتیم بالا من هیچ وقت تنها نمیخوابم اصلا نمیتونم خلاصه اونشبو مجبو ر بودم پیش دخترخالم بخوابم (حداقل 4نفر باید باشند تا من نترسم)ماجرای اصلی تازه ازینجا شروع شد تا حول و حوش یک بیداربودیمو از شیطنتامون گفتیم بعدخوابیدیم تو خواب دیدم دروسط همون باغ یه جوان عصبانی روی یه اسب نارام نشسته و اسب مرتب روی دستاش بلند میشه روی ان جوان به من بود ولی من سر اورا از ÷شت میدیدم وسط سزش کچل و دور سرش موداشت قدش هم معمولی بود رو به من کرد و گفت وقتی ستارهها نشون بدن یا بهم برسن وقتش که بشه میام میبرمت و هیچ چیزم جلودارم نیس وانگارکه عجله داشته باشه با سرعت به سمت همان باغ وسط مزارع رفت من از خواب پریدم و دیدم عقربه ساعت دقیقا رو پنجه حالا از ترس دارم میمیرم یک دفه دیدم دیوارخونه از سمت باغ باصدای شبیه کوبیدن گرز لرزید من با صدای بلند شروع به خواندن حمد وقل هوالله کردم اونموقع ایه های موثرتررا نمیشناختم تا خود ساعت 6صدای قدم زدن و خرد شدن برگ به زیر پا زیر همان پنجره ادامه داشت بعد قطع شدBig Grin

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 18:15 :: نويسنده : parya
این یک واقعیت است
بیشتر وقتا به خونه پدر بزرگم میرفتم واسه اینکه حوصلم تو خونه سر نره و پدر بزرگم هم تنها بود میرفتم خونش و تو باغچه به گل و درختا میرسیدم خونه 3طبقه قدیمی و کلنگی بود و یک حیاط بزرگ هم داشت داخل حیات یه زیر زمین خیلی قدیمی بود که هر وقت میرفتم سری هم به اون زیر زمین میزدم
یه چند ماهی گذشتو پدر بزرگم دچار بیماری شد و من هم تصمیم گرفتم شبا پیشش بمونم تا یه وقت حالش بد شد بتونم ببرمش بیمارستان یه چندروزی گذشتو فوت شد من بعداز چهلمش با خوانواده تصمیم گرفتیم که بریم و اونجا زندگی کنیم واسه مدتی رفتیمو اونجا ساکن شدیم یه شب من خوابم نبرد تو اتاقی که اونجا داشتم یه بالکن بود که بالای زیرزمین قرار داشت دره بالکنو باز کردمو نشستم پشت کامپیوتر تقریبا بعداز 5 دقیقه شنیدم یکی منو از تو حیاط تقریبا با صدای بلند صدام میزنه حامد حامد من فکر میکردم خیالاتی شدم چراغو خاموش کردمو خوابیدم هنوز چیزی از خوابم نگذشته بود که باز اون صدارو شنیدم با ترس رفتم بالکن و با لحنی لرزون پرسیدم کیه اونجا ؟ جوابی نیومد رفتم اون یکی اتاق مادر اینا بیدار بودن گفتن چرا رنگت پریده؟ قضیرو گفتم گفتن چون پدر بزرگت تازه فوت شده خیالاتی شدی من هم تایید کرد حرفشونو دوباره رفتم اتاقم
از ترس دره بالکنو بستم و خوابیدم به محض اینکه خوابیدم یه سنگ خورد به شیشه بالکن و بازهم صدا اومد حامد حامد دیگه طاقتم سر اومده بود و ترسم زیاد شده بود این سری رفتم بالکنو گفتم کیه صدای خنده به گوشم اومد انگار چندنفر تو زیرزمین بودن و باهم میخندیدن شروع کردم و گفتم بسم الله الرحمن الرحیم تا اینو گفتم صدا قطع شد نه صدای خنده ای بود نه دیگه کسی منو صدا میزد فرداش رفتم پیش یکی که تو کاره جن گیریو اینا بود قضیرو بهش گفتم اون گفت جن بوده و ول کنت نیستن یه دعایی به من داد با یه سکه گفت هروقت خواستی بری حیاط یا بخوابی چه روز چه شب همرات باشن این دوتا این کارو کردمو دیگه خبری ازشون نبود تا اینکه بعداز شب ساعت 2/30 شب دره خونرو زدن رفتم پایین درو باز کردم کسی نبود درو بستم تا داشتم از پله میومدم بالا دوباره در زدن این سری رفتم درو باز کنم دیدم در نیمه بازه در صورتی که کامل بسته بودمو چفت پشتشم انداخته بودم دیگه طاقت نیاوردمو خوانوادمو بیدار کردم تا هوا روشن شه داشتیم اسباب و لوازممون رو جم میکردیم که بریم و صبح زود اساس کشی کردیمو رفتیم خونهه خودمون تا اینکه اون خونرو خریدن بعداز یه مدت رفته بودم دیدن دوستم تو همون کوچه رفتمو دیدمش تا گفتم سلام گفت خوب شد رفتین گفتم چطور؟ گفت از ساعت 11شب به بعد هرشب تو این خونه صدای حرف زدن دسته جمعیو صدای مهمونیو شستن ظرف و اینا میاد اون کسی هم که خونرو خریده ولش کرده بعد گفت یه دعا نویس اوردیم گفتیم قضیه اینه دعا نویسه گفت تو این خونه چون قدیمیه جن زندگی میکنه اگر هم صاحب این خونه خونرو خراب کنه زندگیشو سیاه میکنن کاریش نمیشه کرد .
هنوزم که هنوزه جنا دارن تو اون خونه زندگی میکنن و کسی هم نتونسته اونارو از اون خونه دور کنه.مهر شده
 
یبخدا اگه من ی همچین اتفاقایی برام بیوفته سکته ی قلبی میکنمپا در دهان
Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 17:4 :: نويسنده : parya

دیشب منو نامزدم خواب بودیم که همسرم با جیغ بلندی منو از خواب بیدار کرد من از ترس به حدی که چونم شروع به لرزیدن کرد جویا شدم وگفت باز سراغم اومدن دستم رو چسبیده بود اینبار شبیه خودم نبود جن بود جن .منم که خیلی ترسیده بودم الکی دلداریش دادم گفتم برات دعا میخونم تا نیان کلی کلنجار رفتم تا بخوابم همسرم که خوابید حس کردم دستم داره از درد خورد میشه و لال شده بودم که یه زن که چشماش از حدقه بیرون زده بود بمن گفت الان ساعت ۵صبحه یکی ما رو فرستاده تا همسرت رو اذییت کنیم تمام وجودم ازترس عرق سرد شده بود زنه صورتشو نزدیک کرد وگفت من باتو کاری ندارم و یکی ما رو فرستاده تا او رو اذییت کنیم انقدر ناله کردم ازدرون جیغ میزدم ولی صدام در نمیومد که همسرم بیدار شد و من وآزاد شدم بعد همه چیو تعریف کردم الان هر دو مون تو شوک قرار داریم برومون نمیاریم مهر شده

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 16:56 :: نويسنده : parya
۹سالم بود بچه شر وحیله گری بودم مادرم پدر بزرگی داشت بنام یحیی( درود خدا بر او باد) ۹۵ سال عمر کرد و دراین سال ها هیچ انسانی از او رنجیده نشد بشدت متدین خوش مشرب و مهربان بود به حدی که وقتی فوت شد تمام مردم بر مزارش بشدت گریستند وچهره نورانی داشت .‌ یه روز بنده که خیلی اجنه اذیتم کردند تصمیم گرفتم تلافی کنم اونم چجوری رفتم تو حمام آب جوش رو باز کردم وگفتم ایشالا تمام بچه هاتون بسوزن دلم که خنک شد کلی بد وبیرا بهشون گفتم و تصمیم گرفتم ضربه نهایی رو بهشون بزنم ( قلعه) نام روستایی در نزدیکی شهر ماست که خونه باغ حاج یحیی اونجاست و او زمستون به شهر میومد ودر خانه دیگرش ساکن میشد بنده به اون خونه باغ رفتم و دعای دفع جن رو با دست خط خر چنگ قورباغه ام نوشتم و سر در اون خونه نصب کردم و قرآن جیبی حاج یحیی رم همون جا آویزان کردم سپس با پسر عموی کله خرابم که۱۰ سالی ازم بزرگتر بود راهی خونه شدیم که چشمتون روز بعد نبینه همون شب برف زیادی اومد ومن خوشحال که.... فردای آن روز ساعت ۷حاج یحیی اومد در خونمون و داستان ترسناک دیشبش رو تعریف کرد میگفت خوابیدیم که نیمه شب دیدم صدای گریه زنی پشت پنجره میاد و رفتم بیرون دیدم کسی نیست و فهمیدم که اجنه است پرسیدم چه شده که گریه میکنید و زن گفته حاج یحیی نتیجه ات کودکان مرا سوزانده وسپس کاری کرده که ما شب نتوانیم وارد خانه باغت شویم و از سرما در امان باشیم وحاج یحیی گفت حتم داشتم که کدام نتیجه ام چنین کاری کرده جنیان بهش گفتند که قسم میخوریم که لحظه ای راحتش نگذاریم وتا آخر عمر او را اذییت کنیم صبح حاج یحیی رفت و دعا را برداشت گفت از عاقبت کارت بترس که من عاقبت خوشی نمبینم Huhوفکر کنم بنده اولین نفری باشم که حتی اجنه هم از دست کارهایم گریسته باشند .
Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 16:51 :: نويسنده : parya
سلام این اتفاق رو مادرم برام تعریف کرد ومن چیزی ازش یادم نمیاد میگفت خیلی بچه بودم که طی یه مسافرتی که به کیش داشتیم یه ماسک خیلی خیلی ترسناک بابام برام خرید واین وسیله ای شده بود که من همه رو به مرز سکته برسونم از همسایه ها گرفته تا مامانم یه شب شیر دستشویی خونه خراب شد ومامانم مجبور شد از دستشویی تو حیاط استفاده کنه که من رفتم پشت در دستشویی این ماسکه رو زدم و مامانم که اومده بیرون از ترس بیهوش شده واونشب تا صبح زیر مبل قایم شدم تا چنگ بابام نیفتم اما مامانم میگفت ۳شب بعد از دستشویی که بیرون اومدم تو با اون ماسک ترسناک چهار دست وپا به طرفم اومدی ومیگفت من اول جیغ زدم اما بعد دوییدم طرفت که یه گوشمالی حسابی بهت بدم که تو دور شدی مامانم وقتی وارد خونه شده دیده که من پیش بابام نشستم ووقتی قضیه رو تعریف کرده همه از ترس میخکوب شدن چون من تو خونه بودم و اصلا بیرون نرفته بودم Confused
Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 16:28 :: نويسنده : parya

سلام داشتم کلیپ ها رو نگاه میکردم که کودکی را دیدم که از اجنه میترسید یاد اتفاقی افتادم که نزدیک بود خواهر زاده ام را از دست بدهم . ۲سال پیش بود خواهر زاده شیطون و خوشگلی دارم به اسم هلنا که خیلی وروجک وزبون درازه مارال ( خواهرم) متوجه اتفاق بسیار عجیبی شد میگفت دیدم هلنا هر روز با خود حرف میزند گفت تعجب کردم ولی گفتم بچست حتما داره بازی میکنه اومدن خونه ما ومن رفتم یه عروسک خوشگلمو از انباری آوردم دادم بهش وکلی خوشحال شد داشت با عروسک بازی میکرد که دیدم جیغ میزنه گفتم چیشده گفت این بچه لو لوء عروسکم رو نمیده تنم لرزید وفقط گفتم خدایا کاش اشتباه کرده باشم عروسک رو دادم دست هلنا گفتم عزیزم لو لو وجود نداره گفت پس این کیه که اینجا نشسته ازش پرسیدم قیافه دوستت چه شکلیه من نمیبینمش گفت چشاش مثل پیشیه ومن از حال رفتم درست حدس زده بودم هلنا اونا رومیدید گفتم اشتباه میکنی خلاصه دو روزی گذشت دیدم هلنا جیغ میزنه ومیگه این صورت عروسکم ر خط خطی کرد یه قیافه ترسناک که قطعا خواهر زاده ام با آن سن نمیتوانست اونرو بکشه ر وصورت عروسک طراحی شده بود عروسک رو انداختم سطل زباله یک هفته از ماجرا گذشت ساعت ۳صبح بود تلفن زنگ خورد وخواهرم پشت خط گریه میکرد که خودتون رو برسونید بیمارستان امام حسین هلنا داره میمیره اصلا حالیمون نشد که چجوری رسیدیم مارال اومد باچشم گریون گفت بمن بچم رو کشتن جن ها دخترم رو کشتن من مات مونده بودم شروع کرد به تعریف کردن میگفت چند روز بود هر روز رو صورت هلنا جای سیلی میدیدم هر بار میپرسیدم میگفت آقاهه منو زده ولی مطمئن شده بودم که کسی چنین جراتی نداره شب با آرسام( شوهر خواهرم) نشسته بودن که دیدن پرده تکو‌‌‌‌‌ن میخوره هر چی هم گشتن عاملش رو پیدا نکردن همون شب ساعت 1دیدن صدای کمک خواستن هلنا ک اون موقع 3 سالش بوده میاد وقتی رسیدن دیدن بدن هلنا کبود شده و زیر گلوش اثر چاقو بریده شده وقتی اینو تعریف کردن من کلی گریه کردم وقتی برا دکتر تعریف کردم گفت کودک خودکشی کرده دلیل علمی اورد الان 2 ساله از اون اتفاق میگذره هلنا رو خدا ب ما برگردوند هر وقتم میاد خونمون ب من میگه من نمیخوام با لولو بازی کنم جالبه بدونید هلنا هیچ وقت یادش نمیاد اون شب چ اتفاقی براش افتاد مهر شده

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 16:25 :: نويسنده : parya
مادر بزرگم می گفت که قبلا تو روستا زندگی میکردند.جن های زیادی رو دیده که تو روستا زندگی میکردند حتی نزدیک خونه خودشون.میگفت مردم قبلا که می خواستند ظرف ها یا لباساشون رو بشورند همه می رفتند کنار چشمه یا قنات اونارو می شستند.شب چهارهم ماه بود که نیمه شب از خواب بیدار شدم رفتم رو حیاط انگار هوا روشن بود همش فکر میکردم صبح شده.رفتم خونه و رخت چرک ها رو برداشتم و تنهایی رفتم کنار چشمه برام عجیب بود آخه اولین باری بود که هیشکی رو کنار چشمه نمی دیدم. چون تنها بودم ترسیدم واسم اتفاقی بیفته خواستم که برگردم یه دفعه دیدم یه نفر از دور داره به سمتم میاد خیلی دور بود خم شدم ذنبیلم رو بردارم سرم رو اوردم بالا دیدم کنارم وایساده.دیدم زن همسایمونه که اومده کهنه های بچه ها شو بشوره.باهم سلام و احوال پرسی کردیم نشستم که لباسامو بشورم اما اون پشت به من نشست نمی دونستم چرا ازشم پرسیدم جواب نداد انگار نمی خواست من دستاشو ببینم.شک کرده بودم که چه طوری به سرعت ازون فاصله رسیده بود کنارم اما گفتم شاید نزدیک تر بوده و من اشتباه دیدم.صداش عوض شده بود ازش پرسیدم گفت سرما خوردم صدام گرفته، اما توی تابستون! داشتم کم کم ازش میترسیدم که یه دفعه برگشت و گفت لباسات زیادن بده واست بشورم خسته شدی!اصرار کرد،اول قبول نکردم بعد دیدم داره عصبانی میشه بهم گفت : تا شب می خوای بشینی اینجا لباس برشوری من میشورم تو یکم استراحت کن.قبول کردم رفتم و یه گوشه ای نشستم اونم شروع کرد شستن تو کمتر 5 دقیقه همه لباسارو شست.گفت حالا پاشو بریم توراه دیدم خیلی تند تر از من راه میره ازش پرسیدم راستی تومگه پات درد نمیکرد؟گفت نه خوب شده نزدیک خونمون دیدم شوهرم پریشون داره دنبالم میگرده منو که دید برگشت و گفت نصفه شب کجا رفتی؟نمی دونستم چی میگه زن همسایمون رو دیدم که داره میره به بیراهه چشام افتاد به پاهاش فقط دوتا استخوان دیدم.بی هوش شدم صبح که شد تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده.وقتی باورم شد که زن همسایمون گفت من اصلا دیروز روستا نبودم به خاطر درد پاهام رفته بودم شهر پیش دکتر بعد شب روهم تو خونه پسرم موندم.
مهر شدهمهر شده
Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد