|
دیشب منو نامزدم خواب بودیم که همسرم با جیغ بلندی منو از خواب بیدار کرد من از ترس به حدی که چونم شروع به لرزیدن کرد جویا شدم وگفت باز سراغم اومدن دستم رو چسبیده بود اینبار شبیه خودم نبود جن بود جن .منم که خیلی ترسیده بودم الکی دلداریش دادم گفتم برات دعا میخونم تا نیان کلی کلنجار رفتم تا بخوابم همسرم که خوابید حس کردم دستم داره از درد خورد میشه و لال شده بودم که یه زن که چشماش از حدقه بیرون زده بود بمن گفت الان ساعت ۵صبحه یکی ما رو فرستاده تا همسرت رو اذییت کنیم تمام وجودم ازترس عرق سرد شده بود زنه صورتشو نزدیک کرد وگفت من باتو کاری ندارم و یکی ما رو فرستاده تا او رو اذییت کنیم انقدر ناله کردم ازدرون جیغ میزدم ولی صدام در نمیومد که همسرم بیدار شد و من وآزاد شدم بعد همه چیو تعریف کردم الان هر دو مون تو شوک قرار داریم برومون نمیاریم ۹سالم بود بچه شر وحیله گری بودم مادرم پدر بزرگی داشت بنام یحیی( درود خدا بر او باد) ۹۵ سال عمر کرد و دراین سال ها هیچ انسانی از او رنجیده نشد بشدت متدین خوش مشرب و مهربان بود به حدی که وقتی فوت شد تمام مردم بر مزارش بشدت گریستند وچهره نورانی داشت . یه روز بنده که خیلی اجنه اذیتم کردند تصمیم گرفتم تلافی کنم اونم چجوری رفتم تو حمام آب جوش رو باز کردم وگفتم ایشالا تمام بچه هاتون بسوزن دلم که خنک شد کلی بد وبیرا بهشون گفتم و تصمیم گرفتم ضربه نهایی رو بهشون بزنم ( قلعه) نام روستایی در نزدیکی شهر ماست که خونه باغ حاج یحیی اونجاست و او زمستون به شهر میومد ودر خانه دیگرش ساکن میشد بنده به اون خونه باغ رفتم و دعای دفع جن رو با دست خط خر چنگ قورباغه ام نوشتم و سر در اون خونه نصب کردم و قرآن جیبی حاج یحیی رم همون جا آویزان کردم سپس با پسر عموی کله خرابم که۱۰ سالی ازم بزرگتر بود راهی خونه شدیم که چشمتون روز بعد نبینه همون شب برف زیادی اومد ومن خوشحال که.... فردای آن روز ساعت ۷حاج یحیی اومد در خونمون و داستان ترسناک دیشبش رو تعریف کرد میگفت خوابیدیم که نیمه شب دیدم صدای گریه زنی پشت پنجره میاد و رفتم بیرون دیدم کسی نیست و فهمیدم که اجنه است پرسیدم چه شده که گریه میکنید و زن گفته حاج یحیی نتیجه ات کودکان مرا سوزانده وسپس کاری کرده که ما شب نتوانیم وارد خانه باغت شویم و از سرما در امان باشیم وحاج یحیی گفت حتم داشتم که کدام نتیجه ام چنین کاری کرده جنیان بهش گفتند که قسم میخوریم که لحظه ای راحتش نگذاریم وتا آخر عمر او را اذییت کنیم صبح حاج یحیی رفت و دعا را برداشت گفت از عاقبت کارت بترس که من عاقبت خوشی نمبینم وفکر کنم بنده اولین نفری باشم که حتی اجنه هم از دست کارهایم گریسته باشند .
سلام این اتفاق رو مادرم برام تعریف کرد ومن چیزی ازش یادم نمیاد میگفت خیلی بچه بودم که طی یه مسافرتی که به کیش داشتیم یه ماسک خیلی خیلی ترسناک بابام برام خرید واین وسیله ای شده بود که من همه رو به مرز سکته برسونم از همسایه ها گرفته تا مامانم یه شب شیر دستشویی خونه خراب شد ومامانم مجبور شد از دستشویی تو حیاط استفاده کنه که من رفتم پشت در دستشویی این ماسکه رو زدم و مامانم که اومده بیرون از ترس بیهوش شده واونشب تا صبح زیر مبل قایم شدم تا چنگ بابام نیفتم اما مامانم میگفت ۳شب بعد از دستشویی که بیرون اومدم تو با اون ماسک ترسناک چهار دست وپا به طرفم اومدی ومیگفت من اول جیغ زدم اما بعد دوییدم طرفت که یه گوشمالی حسابی بهت بدم که تو دور شدی مامانم وقتی وارد خونه شده دیده که من پیش بابام نشستم ووقتی قضیه رو تعریف کرده همه از ترس میخکوب شدن چون من تو خونه بودم و اصلا بیرون نرفته بودم
سلام داشتم کلیپ ها رو نگاه میکردم که کودکی را دیدم که از اجنه میترسید یاد اتفاقی افتادم که نزدیک بود خواهر زاده ام را از دست بدهم . ۲سال پیش بود خواهر زاده شیطون و خوشگلی دارم به اسم هلنا که خیلی وروجک وزبون درازه مارال ( خواهرم) متوجه اتفاق بسیار عجیبی شد میگفت دیدم هلنا هر روز با خود حرف میزند گفت تعجب کردم ولی گفتم بچست حتما داره بازی میکنه اومدن خونه ما ومن رفتم یه عروسک خوشگلمو از انباری آوردم دادم بهش وکلی خوشحال شد داشت با عروسک بازی میکرد که دیدم جیغ میزنه گفتم چیشده گفت این بچه لو لوء عروسکم رو نمیده تنم لرزید وفقط گفتم خدایا کاش اشتباه کرده باشم عروسک رو دادم دست هلنا گفتم عزیزم لو لو وجود نداره گفت پس این کیه که اینجا نشسته ازش پرسیدم قیافه دوستت چه شکلیه من نمیبینمش گفت چشاش مثل پیشیه ومن از حال رفتم درست حدس زده بودم هلنا اونا رومیدید گفتم اشتباه میکنی خلاصه دو روزی گذشت دیدم هلنا جیغ میزنه ومیگه این صورت عروسکم ر خط خطی کرد یه قیافه ترسناک که قطعا خواهر زاده ام با آن سن نمیتوانست اونرو بکشه ر وصورت عروسک طراحی شده بود عروسک رو انداختم سطل زباله یک هفته از ماجرا گذشت ساعت ۳صبح بود تلفن زنگ خورد وخواهرم پشت خط گریه میکرد که خودتون رو برسونید بیمارستان امام حسین هلنا داره میمیره اصلا حالیمون نشد که چجوری رسیدیم مارال اومد باچشم گریون گفت بمن بچم رو کشتن جن ها دخترم رو کشتن من مات مونده بودم شروع کرد به تعریف کردن میگفت چند روز بود هر روز رو صورت هلنا جای سیلی میدیدم هر بار میپرسیدم میگفت آقاهه منو زده ولی مطمئن شده بودم که کسی چنین جراتی نداره شب با آرسام( شوهر خواهرم) نشسته بودن که دیدن پرده تکون میخوره هر چی هم گشتن عاملش رو پیدا نکردن همون شب ساعت 1دیدن صدای کمک خواستن هلنا ک اون موقع 3 سالش بوده میاد وقتی رسیدن دیدن بدن هلنا کبود شده و زیر گلوش اثر چاقو بریده شده وقتی اینو تعریف کردن من کلی گریه کردم وقتی برا دکتر تعریف کردم گفت کودک خودکشی کرده دلیل علمی اورد الان 2 ساله از اون اتفاق میگذره هلنا رو خدا ب ما برگردوند هر وقتم میاد خونمون ب من میگه من نمیخوام با لولو بازی کنم جالبه بدونید هلنا هیچ وقت یادش نمیاد اون شب چ اتفاقی براش افتاد مادر بزرگم می گفت که قبلا تو روستا زندگی میکردند.جن های زیادی رو دیده که تو روستا زندگی میکردند حتی نزدیک خونه خودشون.میگفت مردم قبلا که می خواستند ظرف ها یا لباساشون رو بشورند همه می رفتند کنار چشمه یا قنات اونارو می شستند.شب چهارهم ماه بود که نیمه شب از خواب بیدار شدم رفتم رو حیاط انگار هوا روشن بود همش فکر میکردم صبح شده.رفتم خونه و رخت چرک ها رو برداشتم و تنهایی رفتم کنار چشمه برام عجیب بود آخه اولین باری بود که هیشکی رو کنار چشمه نمی دیدم. چون تنها بودم ترسیدم واسم اتفاقی بیفته خواستم که برگردم یه دفعه دیدم یه نفر از دور داره به سمتم میاد خیلی دور بود خم شدم ذنبیلم رو بردارم سرم رو اوردم بالا دیدم کنارم وایساده.دیدم زن همسایمونه که اومده کهنه های بچه ها شو بشوره.باهم سلام و احوال پرسی کردیم نشستم که لباسامو بشورم اما اون پشت به من نشست نمی دونستم چرا ازشم پرسیدم جواب نداد انگار نمی خواست من دستاشو ببینم.شک کرده بودم که چه طوری به سرعت ازون فاصله رسیده بود کنارم اما گفتم شاید نزدیک تر بوده و من اشتباه دیدم.صداش عوض شده بود ازش پرسیدم گفت سرما خوردم صدام گرفته، اما توی تابستون! داشتم کم کم ازش میترسیدم که یه دفعه برگشت و گفت لباسات زیادن بده واست بشورم خسته شدی!اصرار کرد،اول قبول نکردم بعد دیدم داره عصبانی میشه بهم گفت : تا شب می خوای بشینی اینجا لباس برشوری من میشورم تو یکم استراحت کن.قبول کردم رفتم و یه گوشه ای نشستم اونم شروع کرد شستن تو کمتر 5 دقیقه همه لباسارو شست.گفت حالا پاشو بریم توراه دیدم خیلی تند تر از من راه میره ازش پرسیدم راستی تومگه پات درد نمیکرد؟گفت نه خوب شده نزدیک خونمون دیدم شوهرم پریشون داره دنبالم میگرده منو که دید برگشت و گفت نصفه شب کجا رفتی؟نمی دونستم چی میگه زن همسایمون رو دیدم که داره میره به بیراهه چشام افتاد به پاهاش فقط دوتا استخوان دیدم.بی هوش شدم صبح که شد تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده.وقتی باورم شد که زن همسایمون گفت من اصلا دیروز روستا نبودم به خاطر درد پاهام رفته بودم شهر پیش دکتر بعد شب روهم تو خونه پسرم موندم.
|